معشوقهی خیالی: قسمت سوم
نور تاریکی:
نمیدانست در زندگیاش چه کار خوبی کرده بود که در اوج تاریکی روزهایش چنان نور درخشانی به او داده شده بود، تنها آگاه بود که میان تکتک روزهایی که خواهان مرگ بود، برای وجود تیریس بود که هرگز اعتراضی نمیکرد. به خاطر فرشتهای که شاید ابتدا به دلیل توهم بودنش ترسیده بود اما حالا به جز او به هیچ چیز دیگری نیاز نداشت، که نوازش آن دستان خیالی میتوانست تمام دردهای بدن فیزیکیاش را به ثانیهای پوچ کند.
یک سال و شیش ماه پیش:
صدای فریادش حتی به گوش همسایهای که دو خانه با آنها فاصله داشت هم میرسید اما هیچکس اهمیت نمیداد، برای هیچ آدمی مهم نبود اگر دخترک همانجا زیر کتکها جان بدهد و بمیرد، هیچکس به جز تیریس! پسرک عاشقی که داشت از ناتوانیاش دیوانه میشد. دائم بد و بیراه میگفت و تلاش میکرد مردی که خود را پدر میخواند -و این نام باارزش را لکهدار کرده بود- از تن نیمهجان و مچاله شدهی سیرایش دور کند، اما هر بار تنها شاهد عبور مشتهایش از میان جسم درشت هیکل مرد بود و حتی وقتی که تلاش کرد خود را سپر کند بدون آن که چیزی را حس کند لگدهای مرد از تن شفاف و نامرئیاش عبور کردند و باز هم بر شکم و پهلوی دخترک فرود آمدند.
دقایق سپری میشد و پابهپای سیرا، تیریس هم اشک میریخت و فریاد میزد، در نهایت مرد خسته شد و برگهی امتحانی مچاله شده را گوشهای پرت کرد و همراه با ناسزا گفتن از اتاق تاریک خارج شد. بعد از آخرین باری که در امتحان نمرهی نوزده و نیم گرفته بود و با ذوق آن را به والدینش نشان داد و آنها با گفتن اینکه چرا بیست نشده است تنها سرزنشش کردند دیگر دست از تلاش برداشته بود و نتیجهاش تقریبا هر هفته کتک خوردن بود.
با خروج مرد سیرا بیشتر در خودش جمع شد، درد تنش را دیگر احساس نمیکرد و چشمانش همچنان بسته بود. نه که نخواهد بازشان کند یا به خاطر آسیب دیدن باشد، او تنها در تاریکی ذهنش گیر کرده بود، دستان دردمندش به سختی محافظ گوشهایش شده بودند و به سرعت کلمات نامفهومی را زیر لب زمزمه میکرد.
تیریس به سرعت متوجهی وضعیتش شد، به هر حال اولین بار نبود و مطمئنا آخرین بار هم نه...
خودش را جمع و جور کرد و جسم خستهاش را روی زمین به سمت سیرا کشید و دستش را به آرامی و نوازشوار در موهایش فرو کرد. مهم نبود چقدر حرف بزند در این شرایط دختر نه چیزی میدید و نه میشنید تماما احاطه شده بود توسط افکار درون مغزش و تاریکیایی، که گاهی احساس میکرد هیچ پایانی ندارد.
چشم بست و وارد ذهنش شد، نوارهای خاطرات را که پراکنده درون تاریکی معلق بودند کنار زد و به دنبال تجسم سیرا گشت، گاهی از درد خاطرات چشمانش را میبست که نبیند، اما گاهی چشم بستن فایده نداشت خاطراتی که صدا داشتند، صدای فریاد کمکهایی که هرگز شنیده نشدند.
سرعتش را بیشتر کرد، باید زودتر سیرا را پیدا و او را از این جهنم ساختهی ذهنش نجات میداد، اگر دخترک زیاد اینجا میماند کارش به جنون میکشید و تیریس تحمل دیدن دوبارهی زخمهای خود ساخته روی جسم لاغر و کبودش را نداشت.
بالاخره در جایی که نوارهای خاطرات تجمع کرده بودند سیرا را یافت که در خودش مچاله و نوارها به دور دست و پا و گردنش حلقه زده بودند.
جلو رفت و با احتیاط و بیشترین سرعت ممکن آنها را از دورش باز کرد، اینجا صداها بلندتر از هر جای دیگر بود برای همین ابتدا باید تعداد خاطرات را کم میکرد، بعد از دقایقی بالاخره از دست آن خاطرات آزاردهنده راحت شد دستش را بر دستان دخترک گذاشت. به آرامی صدایش کرد. یک بار، دو بار، سه بار تا آن که بالاخره سیرا چشمان سرخ از خونش را باز کرد و به او نگاه کرد، خودش را در آغوش تیریس انداخت و لباسش را در مشتش گرفت و دوباره گریه را از سر گرفت، اینجا تنها مکانی بود که دخترک میتوانست به طور کامل او را در آغوش بگیرد و آرامشش را کاملا احساس کند.
تیریس دستانش را دور آن جسم نحیف حلقه کرد و موها و میان دو کتفش را نوازش کرد، کلماتش را با صدایی ملایم کنار گوشش زمزمه کرد.
_هیشش! تموم شد، میدونی که همیشه تموم میشه مگه نه؟ من برای تو اینجام سیرا من همیشه کنارتم، گول افکار و خاطراتت رو نخور، بالاخره زمان آزادی تو هم میرسه.
هر چند خودش هم چندان کلماتش را باور نداشت اما به جای نگرانی آینده الان تمام تمرکزش بر روی آرام کردن دخترک بود.
آنقدر کلمات و نوازشها را ادامه داد تا کم کم درون آن تاریکی خفقانآور نورهای کوچکی شروع به درخشیدن کردند و به قدری بزرگ شدند که تمام آن مکان را در برگرفتند و بعد از چند ثانیه دوباره در دنیای واقعی درون اتاق تاریک بودند.
سیرا هنوز در حال گریه بود اما نه به شدت قبل و حالا با چشمانی باز که به خاطر گریه سرخ و درخشان بود به او نگاه میکرد، تیریس خودش هم از گریه و فریاد صورتش سرخ و صدایش گرفته بود اما لبخند آرامش بخشش هنوز بر روی لبهایش خودنمایی میکرد و دستانش همچنان در نوازش و ستایش تار به تار موهای دختر بود، در سکوت به سیرا نگاه کرد تا حرف بزند و آرام شود.
_خستم.
_حق داری ولی تنها نیستی.
_میخوام تمومش کنم.
با صدایی که تمام درد قلبش را درونش ریخته بود صدایش کرد.
_سیرا!
_دیگه نمیتونم تیریس! دیگه نمیتونم...
دختر را در با تمام توان آغوش کشید، چگونه باید به او میفهماند با هر قطره اشکش وجودش را به آتش میکشد و وقتی به مرگ فکر میکند از خودش متنفر میشود؟
_لطفا سیرا! از بدتر از ایناش هم گذشتیم، آروم باش ما از پسش بر میایم، به خاطر من...
مدت طولانی همان جا روی زمین نشستند و در آخر در میان همان بازوهای خیالی اما امن به خواب رفت، هر چند که درد تمام شب بدنش را آزار میداد و روحش گرفتار چنگالهای ترسناک کابوسهایش بود و همین باعث از خواب پریدنش میشد. اما هر بار که تیریس را دوباره کنار خود میدید و آرام میگرفت، نوازشها و کلماتش برای دوباره به خواب رفتنش لالایی میشدند.
در میان آن همه درد و تاریکی انگار تیریس تنها نوری بود که به او میتابید و بارها در دل بابت این دیوانگی زیبا خدایش را شکر گفت هر چند که بخش تاریک ذهنش هر دفعه به او میخندید میگفت: «او همان خداییست که این جهنم را برایت ساخته.» اما چه اهمیتی داشت که مغزش و دیگران به جنونش میخندیدند؟ همان خدایی که این جهنم را برایش ساخته بود کمکش کرده بود از پس تمام شبهای تاریکش بر بیاید و همچین فرشتهای را مهمان ذهن تاریک و خستهاش کرده بود.
و پارت سوم...
هنوز دو پارت دیگه تا پایان مونده، امیدوارم تا اینجاش رو دوست داشته باشید^-^
امیدوارم هممون تو تاریکترین شبامون نوری که همیشه کنارمون هست رو فراموش نکنیم، این خیلی مهمه...
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S